دلتنگي حس غريبي است
كه فقط در دل رخنه ميکند
دلتنگي آرايه ادبي سينه است
دلتنگي را ميتوان در شب احساس كرد
.
تو که نیستی....
زانوانم را به آغوش میکشم....
مبادا آنها هم احساس تنهایی کنند....
تو که نیستی...
آلبوم عکسهای یادگاریمان را
در پستوی سینه ی ماتم زده ام
پنهان میکنم....
تو که بهتر میدانی عزیزکم...
سینه ی من،
بهترین مدفن گاه است
برای زنده به گور کردن خاطراتمان
من و تو در کنار هم ، تو در آغوش منی و من غرق در احساساتم سکوت سهم این لحظه عاشقانه ، در قلبم فریاد میزنم عشق من دوستت دارم صادقانه هنوز چشمانم خیره به چشمان تو است دیدن چشمهای زیبایت آرامش من در این لحظه ی عاشقانه است دستانت را میفشارم تو مرا میبوسی و من تو را در آغوش خودم میفشارم گرمای آغوش تو ، سر میگذارم بر روی شانه های تو سکوت را با صدای ترانه اشکهایم میشکنم تو گوش میکنی و با من همترانه میشوی تو اشکهای مرا پاک میکنی و من اشکهای تو را میبوسم گونه ی مهربان تو را نمیخواهم این لحظه بگذرد ای خدا کاش میشد در کنار هم باشیم ، تا آخر دنیا پس مطمئن باش لحظه ای نیز نمیتوانم بی تو باشم من عاشق توام نمیتوانم لحظه ای جدا از تو باشم میفشاریم دستانمان را در دستان هم ارام میگیریم در اغوش هم
به سلامتی اون پدری که هنگام تراشیدن موی کودک مبتلا به سرطانیش گریه ی فرزندش رو دید
ماشین رو داد به دستش در حالی که چشمانش پر از گریه بود گفت : حالا تو موهای منو بتراش!
به سلامتی پدری که نمی توان مرام در چشمانش زیاد دیدیم ولی از زبانش هرگز نشنیدم ...!!!
به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن رو نچشید ،اما واسه خیلی ها پدری کرد
به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف می پوشه میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ،
اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه!
سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچه اش تقسیم میکنه اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش . . .
به سلامتی پدری که کفِ تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچه اش کف خونه کسی رو جارو نزنن..
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم ، که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…
ولی پدر ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
پدرم هر وقت میگفت "درست میشود" ... تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ می باخت...!
وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین مياييو می بینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده !
وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، می فهمی پیر شده !
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اماهیچ چی نمیگه...
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری
پدرم ،تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته هاهم میتوانند مرد باشند ! به سلامتی هرچی پدره
خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد
به سلامتی هرچی پدره
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دلنوشته هاي يك
مجنون و
آدرس
mehdi20.Loxblog.com
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.